زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه عشق
زندگی چیزی نیست که
لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود
مــــی روم در ایــــوان ، تــا بــپــرســم از خــود
زنـــدگـی یــعـنــی چــه ؟
مــــادرم ســیـنــی چـــایــی در دســت . . .
گــل لــبـخــنـدی چــیــد ، هــدیــه اش داد بــه مــن
خـــواهــرم تـکـه نــانـی آورد ، آمـــد آنــجــا
لــب پـــاشــویــه نـشــسـت . . .
پـــدرم دفـتــر شــعــری آورد ، تـکـیـه بــر پـشــتـی داد
شـــعــر زیـــبـایـی خواند و مــــرا بـــرد ،
بــــه آرامـــش زیـــبــای یــقــیـن . . .
بــا خــــودم مـی گــفــتــم :
زنـــدگـی ، راز بــزرگـی اســت کــه در مــا جــاریــسـت . . .
زنــدگــی فــاصـلــه آمـــدن و رفــتـن مــاســت ،
رود دنــیـا جــاریـــســت . . .
"ســهـــراب ســپــهـری"
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش رانشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
می خواهم بدانم دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خود دعا کنی؟
«سهراب سپهری»